سرنوشت
شاعر خلوت نشین ؛
که از آن حس غریبی بلند می گردد
می سراید ز دل خویش
برای یارش
و میان واژه ها گم شد ،
نداند
کدام واژه را تاج دهد
و کدام را پیراهن کهنه
واژه ی غریبی یا عشق ...
رفت
رفت
رفت
آفتاب را بر سر آبادی دید
مردم آبادی ،
ساده دل ،ساده کلام و مهربان
و به یک نان و پنیرک راضی
ته کوچه ،
باغ اناری است که در آن بسته
و فقیری است از جور زمانه خسته
که ناامید از دیدن سرخی انار
و تماشای یک دانه بهار
مردم آبادی ،
فقیر را همچون پدر دانند
کودکان آبادی ،
فقیر را از خود رانند ؛
با همان توپ کثیف
میزنند بر تن او
فقیر خود داند ،
لباسش خاکی تر از توپ بازی است
با همان چوب دستی سفید
به در و دیوار زند
کودکان خنده کنان پراکنده شوند
فقیر داند ؛
روزگار با بی چشمی او را در بر گرفته
بیچاره فقیر
بیچاره فقیر
بیچاره فقر
ای چرخه ی فلک ،
تقدیر ها را بنگر
بعضی دارا ، بعضی فقیر
بعضی پی دنیا ، بعضی پی آخرت
و زیباست کسی
تقدیرش همچو خورشید می درخشد
10 / 1 /87
+ عذرخواهی از بزرگواران ، کودک نوشته هایمان آن روز ها چهار دست و پا میرفت ، هنوز هم خوب راه رفتن یاد نگرفت ، دعا بفرمایید ...





مخلص